سایه 301

ساخت وبلاگ
دیشب خواب دیدم که مردم. نمیدونم چطور مرده بودم اما میدونستم که دیگه توی این دنیا نیستم. نمیدونستم توی بهشت هستم یا جهنم. دنیای من خاکستری بود. یه زمین لخت خاکستری، یه آسمون خاکستری و یه ساختمون که توی مه خاکستری چندان پیدا نبود. آدمهای زنده از کنار من رد میشدن اما مطمئن بودم که دنیای اونا خاکستری نیست. اونا میخندیدن و یا نگران بودن. کمتر کسیو میشد با یه حس خنثی پیدا کرد. اونا شبیه همین آدمهایی بودن که غروبها موقع برگشت از محل کارم توی پیاده روی خیابون زند میبینم. آدمهای مشغول. آدمهای ترسو، زرنگ، نا امید، امیدوار و...
من سردرگم بین رنگهای خاکستری جهان پس از مرگ خودم قدم میزدم. اطراف رو نگاه میکردم اما... انگار اونجا هیچ چیزی انتظارمو نمیکشید. خیلی طولی نکشید که دوستمو دیدم. ابوذر. اون بر خلاف بقیه زنده ها منو میدید. یکم که فکر کردم فهمیدم ابوذر خوابیده. اون توی خواب منو میدید. مثل همیشه میخندید. اعتراف میکنم که این بهترین صحنه ای بود که بعد از مرگم میدیدم. با همون حالت  و همون لبخند همیشگی گفت:
- چیه؟ چرا پریشونی؟
نمیدونستم که باید چی بگم. بگم میترسم؟ بگم ناراحتم؟ نه هیچکدوم از این دوتا حس رو نداشتم. گفتم:
- سردرگمم. برام دعا کن. فاتحه ای،... چیزی...

حرفم تمام نشده بود که ابوذر رفت. انگار چیزی اونو از پشت سر کشید و با خودش برد. اون بیدار شده بود. نمیدونم چطور اما میتونستم ببینم که اون توی تختش نشسته و در حالی که ترسیده داره فاتحه میخونه. همینطور که جملات مقدسش رو به زبون می آورد دنیای من به خودش رنگ میگرفت. زمین رنگ سبز گرفت. آسمون آبی شد و اون ساختمون، شبیه شد به یه آسیاب هلندی. همون آسیابی که توی کلاس اول راهنمایی با مقوا درست کرده بودم و به عنوان کاردستی بردم مدرسه. ناظم مدرسه هم اونو از من گرفت و گذاشت بالای کمد پرونده ها. یادمه خیلی ناراحت بودم و همیشه دوست داشتم آسیابمو بهم برگردونن. آدمای زنده رو دیگه نمیدیدم. همه جا سبز بود و دنیای من به معنی واقعی کلمه با طراوت شده بود. دیگه سردرگم نبودم. خوشحالی و آرامش عمیقی داشتم و دوان دوان به میان چمنزار دویدم. نمیدونم چطور اما میتونستم از راه دور توی ساختمون آسیاب هلندی رو تصور کنم. طبقه سوم یه طبقه ساخته شده از شیشه بود. گلهای بنفش و نارنجی توی گلدونهای یاقوتی سرخ شفاف خودنمایی میکردن. از اون بالا رنگین کمون رو میدیدم  که  قوسشو بین دوتا نقطه نامعلوم توی افق سبز و آبی انداخته بود و من... آروم بودم.

این همه خواب من بود.
پایان.
کافه سایه...
ما را در سایت کافه سایه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7cafe-shadow0 بازدید : 23 تاريخ : چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت: 22:04