سایه 303/ از عفیف آباد تا اوهام

ساخت وبلاگ
دیروز خورشید پنهان شد وقتی پای به میان باغ عفیف آباد گذاشتیم. باد آمد و چندی بعد باران. لباسهای رسمیمان خیس شد. به چشمها که نگاه میکردم، دیدم که چند چشم هم غافلگیرانه تر شده بودند. نه از جنس تری لباسهایمان. گویی پاییز، دفتر دلمان را بختیاری گشوده بود تا همدیگر را بخوانیم. حدسم درست از آب در آمد وقتی درون چایخانه هرکس خلوتی یافت. حتی یکی از خانمها مشتش را پر از سنگ ریزه کرده بود و دانه دانه به میان حوض می انداخت. دو نفر از تهمتن میگفتند و یکی از سرما بخاری را در آغوش گرفته بود. انگار همه از هم فرار میکردند تا خوانده نشوند. من هم نیمکتی یافتم و به طاقهای آفتاب و باران خورده چایخانه چشم دوختم. درب ورودی چایخانه زیر یکی از طاقها، به بهانه باد دق الباب می کرد تا چشم بدوزم به پیاده رو و چمنزاری که به کاخ ختم میشدند. صدای پای سبک باران بر روی سنگفرش باغ به سختی به گوشم میرسید. گوش تیز کردم تا صدا را بهتر بشنوم. شاید میهمان ناخوانده آن روز باید به تنتیف چند ساله ام نوایی میداد. شور میداد، تا شوری اشکانم را لمس کنم بر گونه هایم. اگر باران میگذاشت. صدا خالص نبود، باران تنها نبود. میهمانی ناخوانده داشت. از جنس همان میهمانهایی که شهریار از کفشهایش گفته بود. زیر چشمی که همکارانم را دیدم، از این اوهام خود را سرزنش کردم و بلند شدم تا بروم در میان مردگان بنشینم و از فواید امنیت بگویم. 

بناگاه در میان تور وهمم اسیر شدم وقتی سایه ای از پشت چارچوب دوان دوان عبور کرد و به دنبال آن سایه ای دیگر. با قدمهای لرزان به سمت چمنزار رفتم و...
کافه سایه...
ما را در سایت کافه سایه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7cafe-shadow0 بازدید : 13 تاريخ : چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت: 22:04